پایگاه اسلامی دانش آموزی سادات | خرداد ۱۳۹۵
پایگاه اسلامی دانش آموزی سادات | خرداد ۱۳۹۵

.
.
در پنجمین شماره‌ گاهنامه‌ "مثبت+دانش آموز"
شهادت از جنس دخترانه، عزت و احترام زن و نیز پاسخی به گناه بی حجابی و... را بخوانید:
 نسخه مطالعه (اندازه A4)
:: آرشیو نشریات
[ روابط دختر و پسر ] [ خود ارضایی ] [ نماز ] [ کتاب ] [ فرهنگ حسینی ] [ چی بپوشم؟ ] [ گناه ممنوع ]

   - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -     مشاهده همه
           
میهمان داریم   بیست و یک روز بعد   خانه ای کنار ابرها   فهرست مقدس   دیدن این فیلم جرم است   حق السکوت   یک وجب از آُسمان
 
  تا حالا شده به عشقی به غیر از عشق به آدما فکر کنید؟
  مثلا عشق به حجاب؟
  راستش من نوع حجابم رو خودم انتخاب کردم...
  :: آرشیو رادیو سادات  

#کتاب_بخوانیم [1] - فتاح1

انتشار مطلب با ذکر منبع موجب خشنودی خداست

 

[1] .. "#کتاب_بخوانیم"
عنایتی زهرایی ...
اوایل ماه رمضان بود و مثل همیشه گفتن اذان ممنوع. باید با صدای آهسته اذان می گفتیم تا عراقی ها نفهمند. هنگام نماز صبح، بعد از خواندن دعای سحر، قرار شد من اذان بگویم. وقت اذان شد و شروع کردم به اذان گفتن:«الله اکبر، الله اکبر ...» ناگهان سرباز بعثی پشت پنجره حاضر شد و گفت:«اینجا چه خبره؟ با اجازه ی کی داری اذان می گی؟ بیا جلو و کارتت رو بیار.»
در این حین، محسن، که اهل استان یزد بود، سریع پشت پنجره اومد و به نگهبان بعثی گفت:«من بودم که اذان گفتم. به بقیه کاری نداشته باش.»
نگهبان وارد آسایشگاه شد و روبه روی محسن ایستاد. به من اشاره کرد و گفت:«نه، من خودم اون رو دیدم. می خوای فداکاری کنی پدرسوخته!»
محسن اصرار کرد و گفت:«نه اشتباه می کنی. من اذان گفتم.»
سرباز عراقی داد زد و گفت:«خفه شو. برو بشین سرجات.»
سر انجام سرباز عراقی من را به زندان انفرادی برد. چند روزی در آنجا بودم. زندان انفرادی در اردوگاه موصل آنقدرگرم بود که از آن آتش می بارید. نگهبان بعثی گاهی اوقات به کف زمین آب می پاشید تا هوا دم کند و گرم تر شود. روزی یک نان سمون به من می دادند که با توجه به اینکه بیشتر آن خمیر بود، اگر نان را کامل می خوردم، از تشنگی از بین می رفتم. مجبور بودم قسمت کوچکی از نان را بخورم. سرباز بعثی بارها برایم آب می آورد، اما آن را جلوی چشم من روی زمین می ریخت. روزنه های زندان انفرادی را کاملا گرفته بودند تا چیزی از بیرون به دست من نرسد. تشنگی رمقم را گرفته بود. یک شب که دیگر تحمل عطش برایم امکان پذیر نبود، به حصرت فاطمه [سلام الله علیها] متوصل شدم و از آن بانو خواستم شهادت را نصیبم کند. با خود عهد بستم که اگر آب هم آوردند، نخورم؛ حتی اگر جان به جان آفرین بسپارم. با خود ذکر می گفتم. بعضی وقت ها ذکر شهادتین را به زبان می آوردم. در همان حال، سرباز عراقی در زندان را باز کرد و من را صدا زد. اما من سرم را بلند نکردم. دوباره صدایم زد و گفت:«بیا آب آوردم.» اما من اعتنا نکردم. با التماس و تمنا می گفت:«بیا آب آوردم.»
اصرار کرد و من را به حضرت فاطمه زهرا [سلام الله علیها] قسم داد تا آب را از دستش بگیرم. تا نام حضرت را به زبان آورد، سرم را بلند کردم و دیدم اشک از چشمانش جاری است. گفت:«این دفعه با دفعه های قبل فرق داره.»
لیوان آب را از او گرفتم و به یاد امام حسین [علیه السلام] و یارانش نوشیدم. دو لیوان دیگر هم برایم آورد و در ادامه گفت:«به حق فاطمه زهرا [سلام الله علیها] بیا و از من بگذر و حلالم کن.»
گفتم:«جریان چیه؟ تا نگی، حلالت نمی کنم.»
گفت:«نصفه شب، خوابیده بودم که مادرم من رو از خواب بیدار کرد و گفت:"چه کاری کردی؟ من رو شرمنده ی حضرت زهرا [سلام الله علیها] کردی. حضرت زهرا [سلام الله علیها] رو توی خواب زیارت کردم. گفت به پسرت بگو دل اسیری رو که به درد آوردی به دست بیار."»
اشک از چشمانم جاری شد و به خاطر عنایتی که حضرت زهرا [سلام الله علیها] به من داشت، دو رکعت نماز شکر به جا آوردم. دو روز بعد مرا به آسایشگاه برگرداندند. بدنم خیلی ضعیف شده بود. بچه ها چند دانه خرما به من دادند و کمی حالم بهتر شد ...
:: خاطرات فتاح محمّدی از اسارتگاه های عراق

[1] .. "حاج احمد متوسلیان/ #freemotevaselian"

انتشار مطلب با ذکر منبع موجب خشنودی خداست

[1] .. "حاج احمد متوسلیان/#freemotevaselian"
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد.
برای عملیات مهمات كم داشتند.
رفته بود توی فكر.
پیرمردی آمد و كنارش ایستاد.
لباس بسیجی تنش بود.
فكر می‌كرد او را قبلاً جایی دیده است،
اما هر چه فكر می كرد یادش نمی آمد كجا.
پیرمرد به او گفته بود:
"تا ائمه را دارید، غم نداشته باشید. توی عملیات پیروز می شید. عملیات بعدی هم اسمش بیت المقدسه. بعد هم می‌ریم لبنان. دیگه هم برنمی گردی."
گریه می كرد و برای من تعریف می كرد.


  عضویت در خبرنامه                                        

صفحه نخست | آرشیو مطالب | تماس با ما | عضویت | عناوین مطالب | لينك rss | سفارش طراحی | ارسال مطلب
Mail: sadatstu@gmail.com
تمامی حقوق مطالب و تصاویر پایگاه اسلامی دانش آموزی سادات وقف مادر سادات است.
» انتشار مطلب با ذکر منبع موجب خشنودی خداست «