پایگاه اسلامی دانش آموزی سادات | اسارت
پایگاه اسلامی دانش آموزی سادات | اسارت

.
.
در پنجمین شماره‌ گاهنامه‌ "مثبت+دانش آموز"
شهادت از جنس دخترانه، عزت و احترام زن و نیز پاسخی به گناه بی حجابی و... را بخوانید:
 نسخه مطالعه (اندازه A4)
:: آرشیو نشریات
[ روابط دختر و پسر ] [ خود ارضایی ] [ نماز ] [ کتاب ] [ فرهنگ حسینی ] [ چی بپوشم؟ ] [ گناه ممنوع ]

   - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -     مشاهده همه
           
میهمان داریم   بیست و یک روز بعد   خانه ای کنار ابرها   فهرست مقدس   دیدن این فیلم جرم است   حق السکوت   یک وجب از آُسمان
 
  تا حالا شده به عشقی به غیر از عشق به آدما فکر کنید؟
  مثلا عشق به حجاب؟
  راستش من نوع حجابم رو خودم انتخاب کردم...
  :: آرشیو رادیو سادات  

#کتاب_بخوانیم [2] - فتاح2

انتشار مطلب با ذکر منبع موجب خشنودی خداست

 

[2] .. "#کتاب_بخوانیم"
پاهای اسیر ...
نجام دادن فعالیت های ورزشی به صورت فردی و گروهی شور و نشاط زیادی بین اسرا به وجود آورده بود. به طوری که تا مدت ها روحیه ی خسته و پژمرده بچه ها را شاد و تحمل سختی ها و مرارت های دوران اسارت را کمی آسان می کرد. برای همین عراقی ها چشم دیدن شادی بچه ها را نداشتند. در یکی از مسابقات فوتبال، علی بیات، بعد از اینکه در آن بازی گل زد، وسط زمین رفت و مثل ورزش های باستانی دور خودش چرخید و شادی کرد. اندام درشتی داشت و با مهارت خاصی این کار را انجام می داد. عراقی ها تا این صحنه را دیدند، با دبه ای نفت به طرف زمین آمدند و گفتند:«چرا شادی می کنید؟ شادی برای اسیر ممنوعه.»
آنها علی را از سایر اسرا جدا کردند، روی پاهایش نفت ریختند و پاهای علی را تا زانو سوزاندند. فقط پاهای علی نبود که می سوخت، دل همه ی ما آتش گرفته بود. صحه ی دردآوری بود. بوی سوختن پاهای علی همراه فریادهایش همه ی فضای اردوگاه را پر کرده بود. ما هم هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد و فقط نگاه می کردیم. برای بعضی دردها نه می توان گریه کرد و نه می توان فریاد زد. برای بعضی دردها فقط می توان نگاه کرد و بی صدا شکست. این همه قساوت فلب عراقی ها باور کردنی نبود. تا مدت ها بعد از اسارت لب به کباب نزدم؛ چون بوی سوختن و کباب شدن گوشت پاهای علی برایم تداعی میشد ...
:: خاطرات فتاح محمّدی از اسارتگاه های عراق

#کتاب_بخوانیم [1] - فتاح1

انتشار مطلب با ذکر منبع موجب خشنودی خداست

 

[1] .. "#کتاب_بخوانیم"
عنایتی زهرایی ...
اوایل ماه رمضان بود و مثل همیشه گفتن اذان ممنوع. باید با صدای آهسته اذان می گفتیم تا عراقی ها نفهمند. هنگام نماز صبح، بعد از خواندن دعای سحر، قرار شد من اذان بگویم. وقت اذان شد و شروع کردم به اذان گفتن:«الله اکبر، الله اکبر ...» ناگهان سرباز بعثی پشت پنجره حاضر شد و گفت:«اینجا چه خبره؟ با اجازه ی کی داری اذان می گی؟ بیا جلو و کارتت رو بیار.»
در این حین، محسن، که اهل استان یزد بود، سریع پشت پنجره اومد و به نگهبان بعثی گفت:«من بودم که اذان گفتم. به بقیه کاری نداشته باش.»
نگهبان وارد آسایشگاه شد و روبه روی محسن ایستاد. به من اشاره کرد و گفت:«نه، من خودم اون رو دیدم. می خوای فداکاری کنی پدرسوخته!»
محسن اصرار کرد و گفت:«نه اشتباه می کنی. من اذان گفتم.»
سرباز عراقی داد زد و گفت:«خفه شو. برو بشین سرجات.»
سر انجام سرباز عراقی من را به زندان انفرادی برد. چند روزی در آنجا بودم. زندان انفرادی در اردوگاه موصل آنقدرگرم بود که از آن آتش می بارید. نگهبان بعثی گاهی اوقات به کف زمین آب می پاشید تا هوا دم کند و گرم تر شود. روزی یک نان سمون به من می دادند که با توجه به اینکه بیشتر آن خمیر بود، اگر نان را کامل می خوردم، از تشنگی از بین می رفتم. مجبور بودم قسمت کوچکی از نان را بخورم. سرباز بعثی بارها برایم آب می آورد، اما آن را جلوی چشم من روی زمین می ریخت. روزنه های زندان انفرادی را کاملا گرفته بودند تا چیزی از بیرون به دست من نرسد. تشنگی رمقم را گرفته بود. یک شب که دیگر تحمل عطش برایم امکان پذیر نبود، به حصرت فاطمه [سلام الله علیها] متوصل شدم و از آن بانو خواستم شهادت را نصیبم کند. با خود عهد بستم که اگر آب هم آوردند، نخورم؛ حتی اگر جان به جان آفرین بسپارم. با خود ذکر می گفتم. بعضی وقت ها ذکر شهادتین را به زبان می آوردم. در همان حال، سرباز عراقی در زندان را باز کرد و من را صدا زد. اما من سرم را بلند نکردم. دوباره صدایم زد و گفت:«بیا آب آوردم.» اما من اعتنا نکردم. با التماس و تمنا می گفت:«بیا آب آوردم.»
اصرار کرد و من را به حضرت فاطمه زهرا [سلام الله علیها] قسم داد تا آب را از دستش بگیرم. تا نام حضرت را به زبان آورد، سرم را بلند کردم و دیدم اشک از چشمانش جاری است. گفت:«این دفعه با دفعه های قبل فرق داره.»
لیوان آب را از او گرفتم و به یاد امام حسین [علیه السلام] و یارانش نوشیدم. دو لیوان دیگر هم برایم آورد و در ادامه گفت:«به حق فاطمه زهرا [سلام الله علیها] بیا و از من بگذر و حلالم کن.»
گفتم:«جریان چیه؟ تا نگی، حلالت نمی کنم.»
گفت:«نصفه شب، خوابیده بودم که مادرم من رو از خواب بیدار کرد و گفت:"چه کاری کردی؟ من رو شرمنده ی حضرت زهرا [سلام الله علیها] کردی. حضرت زهرا [سلام الله علیها] رو توی خواب زیارت کردم. گفت به پسرت بگو دل اسیری رو که به درد آوردی به دست بیار."»
اشک از چشمانم جاری شد و به خاطر عنایتی که حضرت زهرا [سلام الله علیها] به من داشت، دو رکعت نماز شکر به جا آوردم. دو روز بعد مرا به آسایشگاه برگرداندند. بدنم خیلی ضعیف شده بود. بچه ها چند دانه خرما به من دادند و کمی حالم بهتر شد ...
:: خاطرات فتاح محمّدی از اسارتگاه های عراق


  عضویت در خبرنامه                                        

صفحه نخست | آرشیو مطالب | تماس با ما | عضویت | عناوین مطالب | لينك rss | سفارش طراحی | ارسال مطلب
Mail: sadatstu@gmail.com
تمامی حقوق مطالب و تصاویر پایگاه اسلامی دانش آموزی سادات وقف مادر سادات است.
» انتشار مطلب با ذکر منبع موجب خشنودی خداست «