یك فانوس روشن
انتشار مطلب با ذکر منبع موجب خشنودی خداست

در خانه را كه بست انگار هنوز شك داشت، با خودش گفت:«چرا چیز بهتری را نذر نكردم؟» سپس دستی كشید بر روی كلون مردانه كه بعد از میرزا خدا بیامرز شوهرش دیگر كسی آن را به صدا در نیاورد تا این كه... خودش می گفت:«هر كه بود متبرك كرده خانه را .» دو قدم رفت سپس ایستاد ولی قدم های بعدی را محكم تر برداشت چیزی را هم گرفته بود زیر چادرش. كوچه تنگ و تاریك بود به همین خاطر شب ها ترسناك به نظر می رسید ولی امشب به خاطر تولد امام رضا(علیه السلام) همه جا روشن بود. پیرزن پس از مرگ میرزا زندگی سختی داشت،نرگس را هم به سختی بزرگ كرد تا این كه برای نرگس خاستگار آمد پیرزن هر چه داشت و نداشت را فروخت تا جهاز دخترش را كامل كند، این بود كه دیگر دست به دامان امام رضا(علیه السلام) شد.
وقتی به نزدیكی حرم رسید ایستاد و تعظیمی كرد، سپس وارد بازرسی شد، صدای زنی بلند شد كه:
ـ مادر این چیه، نمی شه ببری داخل!!
ـ نذره دخترم چیكارش كنم؟؟؟
ـ قدغنه نمی شه ببری داخل، مادرجان.
ـ مادر این چیه، نمی شه ببری داخل!!
ـ نذره دخترم چیكارش كنم؟؟؟
ـ قدغنه نمی شه ببری داخل، مادرجان.
دو دقیقه طول كشید تا بلاخره آمد. دستی به در طلایی حرم كرد و گفت:
«آقا تو كه بی نیازی، این رو قبول كن كه سند نیاز ما باشه.»
رفت و گوشه ای نشست. چادرش را كنار كشید و فانوس رنگ و رو رفته را كناری گذاشت. كبریت را در آورد و آتش زد. خواست بلند شود كه مردی گفت:«مادر این جا چه می كنی؟؟؟»
ـ نذر دارم پسرم.
ـ اگه نذر داری باید اونجا ببری. و بعد با دست به جایی اشاره كرد.
داخل دفتر نذورات كه شد مردی را دید، در حالی كه دسته پولی را می شمرد به پیرزن گفت:«بله! مادر نذر داری، بگو تا بنویسمش.»
پیرزن چادرش را كنار كشید و فانوس را گذاشت روی میز ، مرد نگاهی به فانوس كرد و سپس به او گفت:« مادر جان امام رضا (علیه السلام) قربونش بشم این همه لامپ برقی داره، اگه می خوای می گیرمش ولی من یه فانوس رو به كدوم قسمت تحویل بدم؟»
پیرزن می خواست حرفی بزنه، ولی بغض ای كه آمده بود توی گلویش نگذاشت. با نارحتی فانوس را برداشت، پاهایش می لرزید از پیری یا سرما یا دلشكستگی. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود كه ناگهان همه جای حرم تاریك شد. چند لحظه بعد همه جا روشن شد، انگار برق اضطراری بود.
پیرزن قدم بعدی را كه برداشت لامپ ها و چراغ ها كم نور و پر نور شدند وبعد هم خاموشی مطلق.
صحن یك لحظه خاموش شد و هیچ نوری نبود جز، نور فانوس پیرزن كه زیر چادرش بود.
ـ نذر دارم پسرم.
ـ اگه نذر داری باید اونجا ببری. و بعد با دست به جایی اشاره كرد.
داخل دفتر نذورات كه شد مردی را دید، در حالی كه دسته پولی را می شمرد به پیرزن گفت:«بله! مادر نذر داری، بگو تا بنویسمش.»
پیرزن چادرش را كنار كشید و فانوس را گذاشت روی میز ، مرد نگاهی به فانوس كرد و سپس به او گفت:« مادر جان امام رضا (علیه السلام) قربونش بشم این همه لامپ برقی داره، اگه می خوای می گیرمش ولی من یه فانوس رو به كدوم قسمت تحویل بدم؟»
پیرزن می خواست حرفی بزنه، ولی بغض ای كه آمده بود توی گلویش نگذاشت. با نارحتی فانوس را برداشت، پاهایش می لرزید از پیری یا سرما یا دلشكستگی. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود كه ناگهان همه جای حرم تاریك شد. چند لحظه بعد همه جا روشن شد، انگار برق اضطراری بود.
پیرزن قدم بعدی را كه برداشت لامپ ها و چراغ ها كم نور و پر نور شدند وبعد هم خاموشی مطلق.
صحن یك لحظه خاموش شد و هیچ نوری نبود جز، نور فانوس پیرزن كه زیر چادرش بود.
كتاب: یک فانوس روشن
نوشته ی: مـهدی قزلی
+ نوشته شده در شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۴ ساعت توسط زهرا بانو
|