کنار اروند نشسته بود.
چشم در چشم،
دست در دست،
دل بر دل،
نفس به نفس اروند،
می خواند و می رفت و می گریست و ناله سر می داد.
چادر بر سری آمد؛
انگار کن بوی خون می آمد از خاکی چادرش.
نخ به نخ چادرش را با صبوری گره زده بودند.
گره به گره چادرش،
انتظاری دریاسا نهفته بود...
انگار آب اروند را روی آتش بغضش ریخت
گفت:
نخوان!
ناله نزن!
فریاد مزن بر اروند!
اینجا
مزار فرزند من است
که تو
اینگونه با آن سخن میگویی...

پ.ن: سالروز بازگشت 175 غواص شهید دست بسته گرامی باد...